بامداد شکوه
آن بامداد شکوه در باور من بود
که برخواهد خواست خورشیدی زدور
و در این تاریکه تاریک خشت
ونه در پیشینه ای زرین سرشت
که همان مهتاب در بام زمین
بس خیالی در خیال مردمان
نیکفالی بود در خون و روان
# # #
ننگ بادا اینچنین رنگین کمان
سالهایم غربتی در دادگاه جسم من
و من محکوم در محکوم من
که همان اندیشه من بود در باور من
زنده بادا ای جهان میهن من
# # #
مرگ هر دم بود در این پیش وپس
زنده در پشت سرابی نیلگون
مانده در بیراهه راهی جغد گون
ای بسا کو چاره ای چاره کنون؟
زنده گر سازد پس این دیوار چیست؟
مرگ گر باشد بد نیا آمدن بهر چه چیز؟
ای همانی که بدنیا چشم بازم گرده ای
از چه دانستن مرامم کرده ای؟
# # #
بامدادی را که سر زد خورشید!
یا که شامی را که مهتابی دمید!
از چه این نظم ونظامت دیدنیست؟
زجر هم باید که باشد ای دریغ
ای خداوند زمین و آسمان
ای که آوردن زتو آمد نهان!
بهر مرگ مردمان زاری کنیم!!
یا که از آمد نی شادی کنیم؟
آفرینش من بهر چه بود؟
روز وشب بهر چه می آید هنوز؟
دیده ای آیا تو انسانی نجیب؟
وای بر من این چه انسانیت است!
لقمه نان را گدائی باید است؟
بهر روزی خود فروشی میکند :
آن که نامش اشرف مخلوق خود نامیده ای…
ای بسا کو چاره ای….